کد مطلب:235162 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:347

دل مشغولی های مدفون شده
فضل بن سهل [1] ، برای بهره گیری از آفتاب پاییزی خود را بر روی تخت های پرآلود انداخت و به آرامی اناری را فشرد و از عصاره ی انار پس از آن تفرج پربهره در چمنزارهای مرو... كه اكنون پایتخت دولت پهناور عباسی گردیده بود، لذت برد.



[ صفحه 38]



هر بار كه افشرده ی انار را تناول می كرد - با وجودی كه در آستانه ی شصت سالگی قرار داشت - احساس می كرد همچون یك جولان سی ساله سرزنده و پویا است. خدمتگزاری ترك تبار در شومینه آتشی را برای گرم ساختن فضا روشن كرد. چرا كه نسیم های فصل خزان، نوید دهنده ی آمدن زمستانی سرد بود. فضل به زبانه های آتش خیره شد و ناگاه احساس وحشت و حقارت در درونش رخنه كرد! صدای نگهبان او را به خود آورد: - امیرالمؤمنین، چشم انتظار شماست. او نیز به سرعت برخاست... نمی خواست تأخیری داشته باشد... چرا كه مأمون قصد داشت طبق سنت پارسیان به گرمابه برود و او نیز قصد داشت لباس سیاه را از تن مأمون به درآورد و لباس سبزی را به تن او بپوشاند. این حركت نه تنها در مرو، بلكه در سراسر سرزمین بازتاب خواهد داشت و پژواك آن در تاریخ باقی خواهد ماند! هنگامی كه به دو صف نگهبانان كه همچون مجسمه ایستاده بودند نگریست، در وجودش احساس غرور كرد. این كسانی كه با عدم فرمانبرداری ناآشنا هستند و چیزی جز اطاعت را نمی شناسند، ضربه ی خود را وارد خواهد ساخت... تجربه ی ناكام برمكیان تكرار نخواهد شد... چرا كه مرو، بغداد نیست... و فضل بن یحیی [2] همچون فضل بن سهل نیست...



[ صفحه 39]



در طول راه در اندیشه ی فرصتی مناسب بود تا بتواند در مورد تفكر معتزله ر مورد مخلوق بودن قرآن [3] كه اندیشه های آن خاور و باختر عالم را درنوردیده بود، سخن بگوید.

چرا كه سرگرم ساختن امت به نزاع های فكری، راه را برای سیطره یافتن بر آنان و تسلیم ساختن آنان هموار می سازد. مأمون در سایه ی حمایت كاروانی پرهیبت گرمابه را ترك كرد و با



[ صفحه 40]



جامه ی سبزش همچون پادشاهی ایرانی و شكوهمند جلوه می كرد و در همین حال مردم بر گردش حلقه زده بودند و به او می نگریستند. و فضل نیز همچون نگاه ریخته گر به گردنبند طلایی كه چندی پیش در قالب ریخته و یا همچون نگاه پیكره تراش به تندیسی كه چه بسا فردا مورد پرستش قرار می گیرد، به خلیفه ی هفتم می نگریست! همه چیز بر وفق مراد بود. پرنده ی نیكبختی بر دوشش فرود آمده بود و تمامی حكومت همچون سیب رسیده ای در قبضه ی قدرت او خواهد بود. در آن شب - كه پاسی از شب گذشته بود - مأمون با وزیر خویش، ذوالریاستین به شب نشینی مشغول بود... خدمتگزاران صندوقچه ای از چوب آبنوس را آوردند كه محتوی مهره های شطرنج ساخته شده از عاج فیل هندی بود. مأمون در حالی كه مهره های سرباز و قلعه و فیل را به صف می چید و دو پادشاه و دو وزیر را برای رویارویی آماده ساخته بود، زیر چشمی مراقب خدمتگزار خویش بود. از همان ابتدا مشخص بود كه فضل مهره ی وزیر بازی را از رویارویی مستقیم بازمی دارد و به حركت دادن مهره های فیل و قلعه و سرباز بسنده می كند. مأمون تلاش می كرد لحن خود را عادی جلوه دهد. هنگامی كه گفت: - خبر جدید، چه داری؟ فضل با لبخندی تصنعی گفت:



[ صفحه 41]



- ای امیرمؤمنان! خبری جز خوبی نیست... خلافت و حكومت با تو سازگار و هماهنگ شده و همه چیز بر وفق مراد است. مأمون با گوشه ی چشم به او نگریست و گفت: - تو تنها بغداد را نگاه می كنی. - سرورم! اگر بغداد در برابر شما سر تسلیم فرودآورد، تمامی دنیا نیز به ناچار تسلیم خواهد شد. - من از بنی عباس در هراس نیستم، بلكه تمامی ترس من از فرزندان علی است. - هارون الرشید نفس های آنان را فرونشانده است... دیروز دیدی كه محمد بن جعفر چگونه خوار و ذلیل در مكه خود را بركنار كرد و به برتری و فضیلت تو لب به اعتراف گشود. - پس مدینه چه می شود؟ - كسی در آن نیست! پس علی بن موسی چه؟ - من سخنی نشنیده ام كه او درباره ی ما چیزی گفته باشد و از دیدگان ما پنهان مانده باشد... او دم فروبسته است. مأمون در حالی كه مهره ی وزیر خود را حركت می داد گفت: - سكوت او مرا به وحشت انداخته است! - نمی فهمم چه می گویید! - تو نمی دانی او كیست!... همچنان به خاطر دارم كه هارون الرشید از



[ صفحه 42]



پدرش با آغوشی باز استقبال می كرد و هارون در برابر من اعتراف كرد كه او به خلافت و حكومت از ما شایسته تر است. - ولی كسی او را نمی شناسد! - بسیاری او را می شناسند... ما، آنان و بسیاری از مردم... حتی همان معتزله ای كه در حق آنان مبالغه می كنند... و مرد روز به روز به برتری و حق علی بن ابی طالب تقرب می جویند. این یعنی اینكه بسیاری او را می شناسند. بازی همچون عادت گذشته بدون آنكه بازنده یا برنده ای داشته باشد پایان یافت. مأمون خمیازه ای كشید و فضل برخاست تا اجازه ی مرخصی بگیرد. برق دیدگانش فروخوابید. گویی چیزی در اعماق جانش فروافتاد. این جوانی كه او را پلكان مجد و شكوه خویش می پنداشت، امشب با خردی غالب و با زیركی او را مغلوب ساخته بود. ولی زیركی او كجا و زیركی پدرش هارون الرشید و جدش منصور كجا؟!



[ صفحه 43]




[1] اهل شهر ايراني سرخس، از سرزمين خراسان... كه در سال 190 ه، به مأمون پيوست و به دست او مسلمان گرديد... چرا كه او پيش از اين مجوسي بود... پس از شدت يافتن نزاع و درگيري ميان مأمون و برادرش امين او را به عنوان وزير خويش و فرمانده ي كل ارتش برگزيد و لقب «ذوالرياستين» رياست دربار و رياست جنگ را بر او ارزاني داشت... برخي اعتقاد دارند كه فضل براي سيطره يافتن بر حكومت نقشه مي كشيد و مأمون را براي باقي ماندن در مرو و قرار دادن آن به عنوان پايتخت دولت متقاعد ساخت. همانگونه كه او را راضي ساخت تا لباس سياه خويش - شعار عباسيان - را از تن به در كند و به جاي آن لباس سبزرنگ را به عنوان لباس پارسيان، بر تن سازد. موسوعة التاريخ الاسلامي، ترمانيني، ج 1، ص 161 و پس از دگرگوني اوضاع در بغداد و تصميم مأمون مبني بر بازگشت به بغداد، در ميانه ي راه فضل ترور شد و در حمام شهر سرخس، زادگاه خويش به قتل رسيد. مروج الذهب، ج 3، ص 441، الاعلام، زركلي، ج 5، ص 354، تاريخ ابن الوردي، ج 2، ص 319، تاريخ بغداد، ج 12، ص 339.

[2] فضل بن يحيي برمكي، وزير هارون الرشيد و برادر رضاعي او كه هارون الرشيد او را برادر خطاب مي كرد. ولي در سال 177 ه از وزارت بركنار گرديد... او سپاهي متشكل از نيم ميليون سرباز را براي مقاصدي مبهم و پيچيده تشكيل داد و خراسان را مقر فرماندهي خويش قرار داد... در زمان وزارت برادرش، جعفر دستگير شد و به دستور شخص هارون الرشيد به قتل رسيد... فضل در زنداني واقع در «رقه» در سال 193 ه، همان سالي كه هارون الرشيد درگذشت، جان سپرد. نقش او در پايان دادن به انقلاب يحيي بن عبدالله الحسن پس از مذاكراتي طولاني كه در سرزمين ديلم شورش به پا كرده بود، مشهور است. به نظر مي رسد موضع گيري او در برابر علويان و عدم دخالت در كشتارهايي كه در حق آنان صورت مي گرفت هارون الرشيد را به بركناري او از منصب وزارت و سپردن آن به برادرش جعفر - تا درگذشت او در سال 187 ه - واداشت. الاعلام، ج 5، ص 385، تاريخ طبري، ج 8، ص 242 و تاريخ بغداد، ج 12، ص 34.

[3] مأمون، با شور و شوق، انديشه ي مخلوق بودن قرآن را كه معتزله قائل به آن بودند، برعهده گرفت و شور و نشاط او به اين انديشه تا بدان حد رسيد كه آن را اساس ارزيابي فقها قرار داد و به جانشين خويش، معتصم، سفارش كرد اين رويه را در اجراي محاكمات و آزمايش فقها ادامه دهد. اين مسأله در آن زمان، به نام «محنت مخلوق بودن قرآن» مشهور بود و به سبب آن بسياري از بي گناهان جان خود را از دست دادند كه از جمله ي آنان محدث شهير، احمد بن نصر خزاعي بود. موسوعة احداث التاريخ الاسلامي، ج 1، ص 162، تاريخ طبري، ج 8، ص 645، تاريخ الخلفاء، صص 340 - 335.